سفارش تبلیغ
صبا ویژن


نجوا

چند سالی بود ادای نذری بین ما و خدایمان معطل مانده بود هر چه تلاش کردیم که ادا شود نمی شد، همه چیز جور بود ولی نذر ما به مقصود نمی رسید. شاید بیش از 10 بار تلاش کردم (چه از طرف خودم، چه واسطه ها) تا این نذر ادا شود ولی هر بار به دلیلی برگشت می خورد.

در حلال بودن پول شکی نداشتم ولی نمی دانم چرا یک کار به این سادگی اینقدر سخت شده بود، تا جایی که حتی آن کاروان که محل ادای نذر ما بود به کلی منحل شد.

خیلی دلم گرفت ... تصمیم گرفتم جای دیگر ادایش کنم ولی این بار هم به دلیل مشغله زیاد فرصت نکردم و چون دیر شده بود دیگر عجله ای برای ادایش نبود.

تا این که دیروز بعد از سه سال و نیم به طور خیلی اتفاقی به دست زائر مستحقی رسید که واقعا شرایط خاصی داشت و باید حتما می رفت

بالاخره نذری که باید در ره توشه مسافر مهدی می شد به زائر امام رضا رسید.

منظور از گفتن این ماجرا یک تبادل نتیجه بخش بود. خیلی وقت بود که دنیا را در همین محدوده و شما را تنها ناظری آگاه می پنداشتنم، ولی این ماجرا کم کم مرا به یاد این قافیه دنیا انداخت که هیچ اتفاقی را نمی سازد، همانطور که هیچ کس قادر نیست باران بهاری یا برف زمستان را بر ما فرو ریزد.

بعضی آمدن ها، رفتن ها، شدن ها، از دست دادن ها، دوست داشتن ها، نرسیدن ها....همه و همه مثل شعر زندگی بخشی است که با شفافیت در درون ما قدم می گذارد تا به خوبی بشناسیم که از جنس خواستن ما نبودند.

مثل این که تنها مخاطب هستیم. همه چیز با ما حرف میزند ولی گاهی این نشنیدن هاست که ضعف انعکاسش را در درون خودمان احساس می کنیم.

خیلی وقت بود که بین ما و حریم رضا حرفی نبود، دلتنگ یک حادثه آشنایی بودم

ولی یک واسط آمد و همه چیز ما را با خود برد.

یا علی بن موسی الرضا این روزها با دل خسته ای که آیه «اللهم اشفع کل مریض» را با تمام اعتبار و وجودش نزد شما فریاد می زند بیشتر از ما و دل آَشنا هستید پس به نام پاک دوست همصدا با ما این دعا را آمین بگویید.

 

نوشته شده در یکشنبه 87/3/26ساعت 9:4 صبح توسط کوثر شهنی نظرات ( ) |

 آنها می گویند:

 خلقت همین است، خیلی چیزها محال است و بهتر است نه حرفش را بزنیم و نه فکرش را بکنیم.

اما تو این گونه نبودی.

تو هیچ گاه از کوشش دست نکشیدی، همواره صبر سرشار از ملایمتت را حفظ کردی، برای تو نا امید شدن از حل مصائب روزگار به منزله راهی بود برای زندگی کردن زیباتر.

ولی بسیاری از ما با گذشت زمان از کوشش خود دست برمی داریم، عبادت و بندگی می کنیم ولی چنانچه در بهشت و جهنم را باز ببینیم وجود خود را در افکار همیشگی گم می کنیم.

اگرهم اهل قرار باشیم بیشتر وقت ها با سردرگمی حرکاتی را تکرار می کنیم آن هم همه اش بخاطر...

ولی نبوغ تو در آن بود که هیچ یک از استعدادهای خداوندی را برای انجام آن همه سختی هدر ندادی

در بندگی به حدی رسیدی که دلیل و بهانه خلقت ما شدی، همه اش بخاطر تو بود.

در فرزندی پاره تن و مخاطب رسالت رسول شدی

و در مادری همین بس که 4 اسوه را برای تکامل نسل های بشریت پروراندی، به آنها همه چیز دادی، حتی سلاحی که با آن فضای درونشان را بیابند، فضایی که هیچ کس حق ورود به آن را ندارد جز خدا و مادر

و شیوه همسری ات مانند عشقی بی نظیر برای علی شدن علی بود، عشقی بی واسطه و عادلانه.

این روزها علی سرگردان کوچه های بی کسی مدینه و چاه های تنهایی این دیار است هنوز به دنبال کوره راه های عشق فاطمه می گردد. یگانگی و یکتایی این مرگ، مانند واژه ای ساده با ملایمت عشق علی برابری دارد.

تو چه کردی که در هر مرحله از بودنت توانستی خود را با تمام تضادهای درونت آشتی دهی؟

و اینجاست که فاطمه، فاطمه می شود...

دلم گاهی برای مصداقی می گیرد.

همانقدر که دلیل شدی به همان اندازه راه بلد ادامه بندگی زنان عالم بودی

ام ابیها:

خط این بندگی سال هاست که از مسیر فاطمی خارج شده

امروزه تنها کوره راه های زیبایی است که زن را به مقصودی آن هم تا مدتی و نابجا می رساند

سراسر این هنر به رنگ و جلوه آمیخته شده و نمی دانم تا زمانی که سر ها در گریبان مویی و اندامی غرق است چگونه در کنارش رسالت بندگی، فرزندی، همسری و مادری و مسئولیت اجتماعی سپری می شود.

مادر جان:

این ها فاصله شده اند که شاید چیزی جز خط جداسازی نباشند که میان ما و شما ایجاد شده است.

شگفتا که چه زمانی باید سپری شود تا ما حقیقت روحی که در بندگی فاطمه جریان داشت را در یابیم.


نوشته شده در چهارشنبه 87/3/15ساعت 10:47 صبح توسط کوثر شهنی نظرات ( ) |

می خواهم از یادم نرود،

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد

نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد

راهی نروم که بی راه باشد

خطی ننویسم که آزار دهد کسی را

یادم باشد که روز و زورگار خوش است

 و همه چیر روبه راه و بر وفق مراد است و خوب

تنها،... تنها دل ما دل نیست...

آره

م.م


نوشته شده در چهارشنبه 87/3/8ساعت 4:3 عصر توسط کوثر شهنی نظرات ( ) |

و گاهی دل می رود به هوای بهانه ها 

برای این که با چیزهایی که نمی بیند همدل شود، شاید به نظر دیوانگی بیاید ولی با این وصف تا زمانی که نویسنده ای کتابی می نویسد، شاعری شعری می سراید و پیامبری رسالتش را تا نسل ها برای آنان که نمی بیند فریاد می زند، همه دیوانه اند چون برای آنان که  نمی بینند آمده اند.

ولی به نظر دیوانگی، بیشتر بریدن از خویشان خویش است، فقط برای آن که از دیدن آنها دور افتاده ایم.

درک حضور کسی بدون دیدنش، مانند توانایی خواندن تمام جمله هایی است که بر روح دیگری نوشته شده است و این هم ارزش خواندن جملات طلایی یک کتاب است. ولی هنگامی که چهره به چهره می شویم سعی در درک همه چیز داریم حتی پانوشت ها...

به قول بوبن:

خواندن ما از روی دیگری  برداشتن بار سنگین از روی قلب او و آسان ساختن تنفس اوست.

یعنی باعث موجودیت وی شدن.

ردپا

 

 

 


نوشته شده در دوشنبه 87/2/30ساعت 8:3 صبح توسط کوثر شهنی نظرات ( ) |

که خود ناچیز است و گویای همه چیز...

چیزی که امروز می خواهی به من بباورانی، ژرف تر از بیانش درک آن است. آنچه احساسم را بر می انگیزد هنگاهی است که تو تمام وزنت را در ترازوی کلمات می گذاری و تفکرت را بر آن تکیه می دهی.

کسی که فکر می کند حقیقت خواستن چیزی در کتاب بزرگتر از زندگی با حساب و سنگین و سبک همراه می شود، مرتکب خطایی بزرگ شده که چیزی جز زوال حرکت را در پی ندارد.

کمتر پیش می آید کلمه ها بتوانند کاری کنند، آنها فقط زمینه را پیش می آورند و اغلب موارد این مای فاعلی است که مانع عملی شدن افکار می شود.

ما عادت داریم در آغاز برخورد با هر انسان تازه ای مبلغی اعتبار خرج آن کنیم، ولی اگر این اعتبار از بین برود، می فهمیم که این مبلغ بیهوده خرج شده است. چیزی که مرا درگیر می کند این است که احساس می کنم به هیچ وجه قادر به پاسخ دادن از جنس تو به تو نیستم و در عین حال بیشتر از هر کسی حرف دارم.

و این اندکی درد به همراه دارد....

زیرا توضیح چیزی به کسی که قبلا برای درکش تلاشی نکرده مشکل است.


نوشته شده در چهارشنبه 87/2/11ساعت 8:45 صبح توسط کوثر شهنی نظرات ( ) |

چند روزی است وقتی که به خانه بر می گردم دلم خم می شود و تمام قلوه سنگ های زمین را بر می دارد. هنوز شب نشده همه را به سمت چشمانم و دلم نشانی می گیرد.

با این که هر صبح را با قراری شروع می کنم  نمی دانم چرا زود تهی می شوم؟

به چیزهایی باور نکردنی اعتقاد پیدا کردم که از بیانشان .......

می ترسم با خودم حرف بزنم. توجهی قراردادی به زندگی پیدا کرده ام.

اگر بدهی چنین و چنان، اگر ندادی...

مدام از ناباوری خودم در برابر انتظارات پر غرض و مرض دیگران حرف می زدم

برای این که بیشتر از این به خودم ناسزا نگویم یادم افتاد به روزی که به یک نوزاد با دقت نگاه می کردم، پای صحبتش نشستم.

تفکری که به پیشانیش چین انداخته بود تمام افکارم را به بازی گرفت، سوال چرا را با خم ابرویش خواندم با دستها یش بند دل و زبانم را باز کرد.

بعد با کلماتی بی نشان محفلی برای گفت و گویی جاودانه تدارک دید.

کتابی را که نخوانده بودم نشان داد، بر اساس نام، نویسنده و دیگر نشانه ها کتاب را بارها آشنا حدس زدم، سعی کردم به او بگویم مانند تو که مادرت بدون آنکه با تو سخن بگویید تمام احساست را می خواند.

با نگاه خیره به نور چشمانش متوجه شدم که گاهی این خواندن ماست که به متن معنی می دهد.

ضربه مشت نازکش را بر معزم احساس می کردم حس کردم نشانی چیزهایی را می دهد که جایی جایشان گذاشته بودم.

انگار که از آینده رسیده بود از سال های زهد و عبادت، با قدرتی مطلق

تمام سعی اش روییدن بر روی افکارم بود

و یاد او بود که مرا به سرحد گریستن، رامش و آرامش سپرد.

عکس: کوثر
نوشته شده در پنج شنبه 87/1/29ساعت 11:4 عصر توسط کوثر شهنی نظرات ( ) |

موضوع گفته هایم را هنوز انتخاب نکرده بودم پیرامون هر چیزی با خود صحبت می کردم.

خدا، پول، تو، قضا، اختیار، پایان نامه، سفر...

حسم این بود که خیلی نشده ها، نکرده ها و نبایدها به سال جدید آمده.

به نظر می رسد تلاشم برای خیلی از این نه ها کافی نبوده، زیرا برای بدست آوردن لطافت بودنشان باید فاجعه هایی را پذیرا می شدم.

ولی حالا به این نتیجه رسیدم باید مانند یک کنه در برابر هر آنچه که این فاجعه ها را می خواهد از من بگیرد مقاومت کنم، در مورد زندگی به کسی گوش نکنم، در مورد خواستن باید مانند توانستن سخن بگویم و تنها با کلمه های ساده که متناسب یگانگی آنهاست با آنها برخورد کنم.

تو که همیشه عهده دار گردش روح و قلب ما بوده ای، به ما آموخته بودی که تنها با روشنایی حضورت با خواسته هایمان مواجه شویم، این بودن بیش از هر چیز حس مسئولیت ما را دو چندان می کند.

نبودنت برای ما به منزله یک محرومیت است.

بی توجهی کرده ایم و بیش از هر چیز گرفتار گلایه های بیهوده شده ایم

گلایه هایی که صحبت کردن عادی مان را به لکنت زبان تبدیل کرده، انگار این جا که ما هستیم نه بیانی، نه زبانی، نه کاغذی، نه قلمی وجود دارد.

بنابراین برای گفتن از هر چیزی استفاده می کنیم، از عطر گلهای مورد علاقه، از آیینه کردن چشمهای مان...
نمی دانم چرا تصاویری به این حد پیش و پا افتاده گرفتار قاب هایی سنگین می شود؟

لحظه هایمان پر شده از حسادت خواستن ها و داشتن هایی که افزونی شان تمام روزهایمان را فرا گرفته است.

با این که تو را چون حاضری بر روز و شب مان می دانیم ولی این استعداد را به خوبی داریم که عمرمان را به خودخواهی دیرینه ای تبدیل کرده ایم و گمان می کنیم این خیال شاد و لذت بخش پایانی ندارد....
هستیم پس زمین به بودن مان مدیون است!

کودک درونم پا بر زمین می کوبد خستگی خود را از این همه تعلق ماه و سال فریاد می زند

می خواهد دردش را پر اهمیت نشان دهد

شاید بعدها بفهمم که حق داشت
زیرا سال هاست رزق روحش قطع شده فکر می کرد با گفتن مشکل حل شود ولی...

باید نگذاریم زیر پایمان له شود مدت هاست تنها سرو صدایی تکراری و آلوده به خشم از ما می شنود
این وجود آرام با ارزش ترین داشته ماست که تو به ما عطا کردی

خودت حال این درون را به بهترین حالات تغییر بده

"یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال"

عملا شبیه هیچ خلقی نیست و در عین حال با هیچ چیز دیگری در تضاد نیست
مانند صدای خیس باران از پشت شیشه همصدا با ما نجوا می کند که روز – روز باران است....
 

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 87/1/6ساعت 1:58 عصر توسط کوثر شهنی نظرات ( ) |


Design By : Pichak